وحدت
خدا خر را آفرید و به او گفت: خر به خداوند پاسخ داد: خدا سگ را آفرید و به او گفت: سگ به خداوند پاسخ داد: خدا میمون را آفرید و به او گفت: میمون به خداوند پاسخ داد: و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند!!! و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند،پانزده سال مثل سگ از خانه ای ه در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد…!!! و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترشمی رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند…!!! جمعه 13 آبان 1390برچسب:, :: 21:37 :: نويسنده : گروه وحدت
داشتم با ماشینم می رفتم سر كار كه موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم اگه مزاحمی یه فوت كن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتی یه فوت كن اگه خوشگلی دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت كن اگه هستی دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا میخوام برم رستوران شاندیز اگه ساعت دوازده نمیتونی بیای یه فوت كن اگه میتونی بیای دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالی گوشی رو قطع كردم فردا صبح حسابی بخودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمی گنجیدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در میومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار میای خونه؟ اگه نمیای یه فوت كن اگه میای دوتا فوت كن.
جمعه 13 آبان 1390برچسب:, :: 21:34 :: نويسنده : گروه وحدت زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . جمعه 13 آبان 1390برچسب:, :: 21:32 :: نويسنده : گروه وحدت
زنی شایعه ای درباره همسایه اش را مدام تکرار کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعداً، زنی که آن شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد ونزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند.
پیرخردمند گفت: « به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز» زن اگر چه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد. روز بعد، مرد خردمند گفت: «اکنون برو و همه پرهایی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور» زن، در همان مسیر، به راه افتاد، اما با نا امیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو، با تنها سه پر در دست، بازگشت. خردمند پیر گفت: « می بینی؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است. پراکندنش کاری ندارد، اما به محض این که چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی کاملاً آن را جبران کنی»
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت...
آرایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد..
مشتری پرسید: چرا؟
آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند
مرد آرایشگر با تعجب گفت : چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم.
مشتری با اعتراض گفت : پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند.
آرایشگر گفت : آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری گفت : دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد........!!!پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|