وحدت

 به راحتی و به سختی

پنج شنبه 15 دی 1390,
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
 :: 9:5 ::  نويسنده : عشقم

 

به راحتی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد ولی به سختی می شه در قلب او جایی پیدا کرد.


به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد ولی به سختی می شه اشتباهات خود را پیدا کرد.


به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد ولی به سختی می شه زبان را کنترل کرد.


به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم ولی به سختیمی شه این رنجش را جبران کنیم.


به راحتی میشه کسی را بخشید ولی به سختی می شه از کسی تقاضایبخشش کرد.


به راحتی میشه قانون را تصویب کرد ولی به سختی می شه به آن ها عمل کرد.

به راحتی میشه به رویاها فکر کرد ولی به سختی می شه برای بدست آوردن یک رویا جنگید.


به راحتی میشه هر روز از زندگی لذت برد ولی به سختی می شه به زندگی ارزش واقعی داد.

به راحتی میشه به کسی قول داد ولی به سختی می شه به آن قول عمل کرد.

به راحتی میشه دوست داشتن را بر زبان آورد ولی به سختی می شه آنرا نشان داد.


به راحتی میشه اشتباه کرد  ولی به سختی می شه از آن اشتباه درس گرفت.


به راحتی میشه گرفت ولی به سختی می شه بخشش کرد.


به راحتی میشه یک دوستی را با حرف حفظ کرد ولی به سختی می شه به آن معنا بخشید.


و در آخر:


به راحتی میشه این متن را خوند ولی به سختی می شه به آن عم

پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : گروه وحدت

 

چهار شنبه 7 دی 1390,
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
 :: 8:57 ::  نويسنده : عشقم

روزی یک مرد ثروتمند ،

پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،

چقدر فقیر هستند.

آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :

نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر کنم.

پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :

فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .

ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.

در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،

پسر اضافه کرد:

متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…


شنبه 10 دی 1390برچسب:, :: 22:33 :: نويسنده : گروه وحدت

 

 

شکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.  
«نارسیس»

 

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی است.لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش  را با آن بشکافی. پرهایش را بزن خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره‌ها پرت کند.

 

هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود، دری دیگر باز می‌شود ولی ما اغلب چنان به در بسته چشم می‌دوزیم که درهای باز را نمی‌بینیم.    
«هلن کلر»

 

برای پخته‌شدن کافیست که هنگام عصبانیت از کوره در نروید.

 

همیشه بهترین راه را برای پیمودن می‌بینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم.
«پائولو کوئلیو»


اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را غافلگیر کند، درست مانند آغاز.

 

هیچ‌کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد؛ و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد.

 

بمانيم تا کاری کنیم، نه اين كه کاری کنیم تا بمانیم. 
«دکتر شریعتی»

 

آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به‌زودی موفق می‌شود، ولی او می‌خواهد خوشبخت‌تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت‌تر از آنچه هستند تصور می کند.

 

تاریخ یک ماشین خودکار و بی‌راننده نیست و به‌ تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما می‌خواهیم.
«ژان پل سارتر»

 

بهترین اشخاص، کسانى هستند که اگر از آن‌ها تعریف کردید خجل شوند، و اگر بد گفتید، سکوت کنند.
«جبران خلیل‌جبران»

 

مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست، هزینه است!!!!

 

در زندگی از تصور مصیبت‌های بی‌شماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند.

 

ساده‌ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی باشی که دیگران می‌خواهند.

 

چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, :: 14:18 :: نويسنده : گروه وحدت

 

گوش كردن راياد بگيريد..........

 

 شايد فرصت ها با صدايي آرام در بزنند........

 

چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, :: 14:17 :: نويسنده : گروه وحدت

 

کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد...

زنی در حال عبور بود که کودک را دید

کودک را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت:
... ...
-- مــواظــــب خــــــودت بــــــاش --

کودک رو به زن کرد و گفت:
-- ببخشید خانوم شما خدا هستید؟ --

زن گفت:
-- نه من یکی از بندگان خدا هستم --

کودک گفت:
-- میدانستم با او نسبتی دارید --
چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : گروه وحدت

 ﻣﺮﺩﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺴﺮ ۴ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﻨﺪ ﺧﻂ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻧﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪ.ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩ.ﺍﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎ ﺁﭼﺎﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺖ،ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ،ﭘﺴﺮﮎ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻌﺪﺩ، ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮﮎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ… ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺑﺎﺑﺎ!! ﮐﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺷﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ.. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﮐﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ،ﺑﻪ ﺧﻂ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ.ﭘﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: »»ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ«« ..… ..… ﺭﻭﺯ ﺑﻌـــــﺪ ﺁﻥ ﻣــــــــﺮﺩ ﺧﻮدکشی کرد

دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 17:20 :: نويسنده : گروه وحدت

 

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون ‘بنز’ و ‘ب ام و’ جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده…
یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم… امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن …
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!
جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان… دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه… این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!… حالا هم که… ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم …. اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!!
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : گروه وحدت

 

روزی مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد.
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی...
 
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 10:47 :: نويسنده : گروه وحدت

 نها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.


او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند:
.

.

.

.

.

“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

شنبه 14 آبان 1390برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : گروه وحدت

 اين يك ايميل از طرف خداست: امروز صبح كه از خواب بيدار شدي، نگاهت ميكردم واميدوار بودم كه با من حرف بزني، حتي براي چند كلمه، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي كه ديروز در زندگيات افتاد، از من تشكر كني؛ اما متوجه شدم كه خيلي مشغولي، مشغول لباسي كه ميخواستي بپوشي
وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فكر مي كردم چند دقيقهاي وقت داري كه بايستي و به من بگويي: سلام!؛ اما تو خيلي مشغول بودي.يك بار مجبور شدي منتظر بشوي و براي مدت يك ربع، كاري نداشتي جز آن كه روي يك صندلي بنشيني. بعد ديدمت كه از جا پريدي. خيال كردم ميخواهي با من صحبت كني؛ اما به طرف تلفن دويدي و به دوستت تلفن كردي تا از آخرين شايعات باخبر شوي.تمام روز، با صبوري منتظر بودم. با آن همه كارهاي مختلف، گمان مي كنم كه اصلاً وقت نداشتي با من حرف بزني. متوجه شدم قبل از ناهار، مدام دور و برت را نگاه ميكني، شايد چون خجالت ميكشيدي كه با من حرف بزني، سرت را به سوي من خم نكردي.تو، به خانه رفتي و به نظر ميرسيد كه هنوز خيلي كارها براي انجام دادن داري
بعد از انجام دادن چند كار، تلويزيون را روشن كردي. نميدانم تلويزيون را دوست داري يا نه؟ در آن چيزهاي زيادي نشان ميدهند و تو هر روز، مدت زيادي از روزت را جلوي آن ميگذراني؛ در حالي كه درباره هيچ چيز فكر نميكني و فقط از برنامههايش لذت ميبريبازهم صبورانه، انتظارت را كشيدم و تو در حالي كه تلويزيون را نگاه مي كردي، شام خوردي و باز هم با من صحبت نكردي.موقع خواب، فكر ميكنم خيلي خسته بودي. بعد از آن كه به اعضاي خانوادهات شب بخير گفتي، به رختخواب رفتي و فوراً به خواب رفتي. اشكالي ندارداحتمالاً متوجه نشدي كه من هميشه در كنارت بودم و اين همه كارهاي خوب و حلال را كمك كردم انجام دهي
من صبورم، بيش از آنچه تو فكرش را ميكني. حتي دلم ميخواهد يادت بدهم كه تو چطور با ديگران صبور باشي. من آنقدر دوستت دارم كه هر روز منتظرت هستممنتظر يك سر تكان دادن، دعا، فكر يا گوشهاي از قلبت كه متشكر باشد.خيلي سخت است كه يك مكالمه يك طرفه داشته باشيخوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق به تو.به اميد آن كه شايد امروز، كمي هم به من وقت بدهي

جمعه 13 آبان 1390برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : گروه وحدت

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ ما خوش آمدید اميد وارم از وبلاگ حداكثر استفاده رو بكنيد اگه حاضر به تبادل لينك هستيد يه نظر بديد
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وحدت و آدرس g.vahdat.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 13
بازدید کل : 16824
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1



گالری تصاویر